۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

نوشته اي ازسهراب اقاسلطان

اين داستان كوتاه در وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفت تا اينكه نويسنده ملزم شد هركجا واژه ي سبز به كار رفته به رنگ زرد تغيير دهد

از زرده ميدان تا زردوار

شاگرد راننده اتوبوس مرتب داد ميزد : زردوار ، زردوار ... بدو حركت كرديم ... زردوار جا نموني زردعلي نفس زنان خودش را به اتوبوس رساند ، نوجواني زرده رو كه هنوز پشت لبش زرد نشده بود ، يك كيسه گوجه زرد را به زور با خود حمل ميكرد ، بعد از اينكه كيسه ي گوجه زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت نفسي كشيد و سوار شد حق داشت نفس نفس بزند ، طفلكي از زرده ميدان تا ترمينال با آن بار سنگين گوجه زرد پياده آمده بود زردعلي چند ماهي ميشد كه از زردوار آمده بود تهران براي كار ، او در يك مغازه ي زردي فروشي شاگرد شده بود ، تمام روز با ميوه جات و زرديجات سر و كار داشت و گاهي به سفارش مشتري زردي هم پاك ميكرد ، آخر وقتها هم فلفل زردهاي درشت را به سفارش كبابي محل جدا ميكرد. حالا در موسم زرد بهار با اشتياق فراوان قصد برگشت به روستاي سرزردشان را داشت. دلش براي خوردن زردي پلو كنار خانواده پر ميزد ، فكر ميكرد امسال حتما خواهرش دوباره براي باز شدن بختش تمام وقت زرده گره زده است ، در اين بهار كاملا زرد با آن زرده زاران بكر و دست نخورده ، دويدن روي تپه هاي سرزرد ، غلطيدن روي زرده ها ديوانه اش كرده بود هنوز شاگرد راننده فرياد ميكرد : زردوار بدو كه حركت كرديم زردوار بدو........ راننده اتوبوس داشت براي همكارش تعريف ميكرد كه چطور مامور راهنمايي رانندگي بر سر عبور از چراغ زرد كه زرد نبود بلكه زرد بود او را متوقف و طلب رشوه كرده بود زردعلي بيقرار حركت كردن اتوبوس بود ، از سر بي حوصلگي تزئينات جلوي اتوبوس را از نظر ميگذرانيد ، خرمهره هاي آويزان از آينه - دسته گلها و زرده هاي روي داشبورد پرچم زرد و سفيد و قرمز ايران - شعري كه قاب شده به ستون وسط چسبيده بود (من چه زردم امروز) و كنار زردعلي سيدي با شال و كلاه زرد نشسته بود ، بيتابي او را كه ديد با لهجه ي زردواري گفت : چيه فرزندم؟ دلت شاد و سرت زرد باد ، چرا اينقدر نگراني؟ زردعلي با ناراحتي جواب داد : اينجوري كه معلومه نصف شب ميرسيم زردوار ، سيد كلاه زردش را روي سر جابجا كرد و ادامه داد : بالاخره ميرسيم حالا يك كم دير بشه چه اشكالي داره ؟ بعد يك مشت چاغاله ي زرد ريخت تو مشت زردعلي و گفت : برگ زرديست تحفه ي درويش . تقريبا همه به تاخير در حركت اتوبوس اعتراض داشتند جز دختري كه در صندلي سمت چپ زردعلي نشسته بود ، با چشماني زرد كه سرگرم خواندن روزنامه ي كلمه زرد بود . در همين بين بود كه ناگهان يكي از نيروهاي ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با تحكم گفت : اين اتوبوس توقيفه ، راننده با دستپاچگي پاسخ داد : چرا ؟ ما كه خلافي ... ، ولي قبل از آنكه جمله ي راننده تمام شود با باتوم محكم كوبيد روي شيشه و نعره زد: مرتيكه حالا ديگه اتوبوس زرد تو جاده راه ميندازي؟ مسافرها از ترس يكي يكي پياده ميشدند ،راننده قصد اعتراض بيشتر به مامور را داشت كه پيرمردي او را نصيحت كرد : زبان سرخ سر زرد ميدهد بر باد ... زردعلي هاج و واج مانده بود دختر چشم زرد آرام زمزمه ميكرد : دستهايم را در باغچه ميكارم ... زرد خواهد شد ...ميدانم ... ميدانم........

۱ نظر:

نغمه گفت...

یاد قرمه ملی افتادم...جالب بود