۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه




چیزهایی که با زلزله نمی لرزند
وقتی توفان کاترینا به نیواورلئان رسید و سدها شکست، مردم آمریکا آن آمریکای دیگر را کشف کردند. آمریکایی که هالیوود درباره اش فیلمی نمی سازد و به تمییزی بورلی هیلز نیست. مردم دیدند که آدمهایی که مامور حفظ نظم و قانون هستند خودشان در حال بار زدن اجناس فروشگاهها هستند. پلیس نمی توانست جلوی غارت را بگیرد چون کم نبودند ماموران پلیسی که به غارت مشغول بودند. واقعیت آمریکا ربطی به تصویری که از خودش داشت نداشت. یادم است همکار تگزاسیم بعد از دیدن مردمی که روی سقف خانه هایشان گیر افتاده بودند گفت ما مثل جهان در حال توسعه هستيم
حالا یک زلزله نه ریشتری ژاپن را لرزانده است. شدت و قدرت زلزله آنقدر زیاد بوده است که باعث شده است سرعت گردش زمین به دور خودش تغییر کند و سونامی آن تا آنور اقیانوس آرام و ساحل کالیفرنیا برود. راکتورهای اتمی فوکوشیما می توانند چرنوبیل و هیروشیمای دیگری خلق کنند. و مردم ژاپن در حال …. در حال زندگی کردن هستند. گزارشگر رادیوی ان پی آر با زن میانسالی صحبت کرد که با آرامش در حال جدا کردن کاغذ و پلاستیک در میان زباله های پناهگاهش بود تا برای بازیافت بفرستند. معلمی به خبرنگار گفت که عمری به تدریس در شهر مشغول بوده است و حالا نگران دانش آموزان سابقش هست که در میان گمشدگان هستند. دنیا در حال تحسین آرامش و متانت مردم ژاپن است. و همه دارند می پرسند چرا ژاپنیها مغازه ها را غارت نمی کنند. . جک کافتری در وبلاگش این سوال را پرسیده است. و جوابها جالب هستند! گرگ از آرکانزاس، ناتاشا از ونکور، کن از نیوجرسی و بیز از پنسلوانیا و خیلیهای دیگر فقط یک جواب دارند: حس غرور ملی و شرافت فردی. خوب است ملتی بتواند به مردم جهان نشان دهد که چیزهایی دارد که در هیچ زلزله ای نمی لرزند حتی اگر زلزله نه ریشتر باشد.

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

ÚDwÛC ôsCÞ

MD»Î pO¾k ok

ÖÔÆ íÜ·× ok

uoDJ Ýì×qpv ok

Ý×

ælz ÙÊ êDç æsCÞ íJ ok

ælì¡Æ xGd Þ Hëpº Þ í×ClµC

Úq Þ kp× Þ D× Þ ßN ÚßaØç

Ý¬Þ Þ êkCqA Þ íÛCßV Þ Ä¡µ

ÖC ælÛD¡Û íGëpº õÛßËØç êDç æsCÞ ÈN

, DWÛA

P¾Dë Öpz íÜ·× -MßÇv

lz Ùϱ êDç éÛßËØç - Öpz

Pwç Ép× éÆ íÜ·ë - Ùϱ

íÛCßV íÜ·ë - Ép×

DÛq êlìÏJ æDÜÊ íÜ·ë - Ä¡µ

¢homA kDëp¾ ßëpº íÜ·ë - ÚCßV ÐwÛ

íÊlÛq ÈOd D× pìÃeN Ä¡µ ª»F éÆ íÜ·ë - kDëp¾

xGd éÆ íÜ·ë .....

x¿Â íÜ·ë

ælÜh PFpº éÆíÜ·ë

p¡F MoDÃd íÜ·ë

yßØh ælÜF ækpF éÆ íÜ·ë

pÊk íëDV

PÛDìh íÜ·ë Ä¡µ

p¿Æ éÆ íÜ·ë

Ép× ÄeOw× éÆ íÜ·ë

MD»Î pO¾k ok

ÖÔÆ íÜ·× ok

Ý¬Þ ok ívoD¾ ok uoDJ ok

ælz ÙÊ ôsCÞ DèÜN

Hëp Dë Hëpº ÿõÛßËØç íF

ælz " ÚDwÛC " ôsCÞ

P»Î pO¾k ÝëC õzßÊ ézßÊ ok

! Ý¬Þ ÝëC HÛDV oDZ ok

ælz ße× ÅDJ ælìÇN ÚDwÛC

! ælz bìç bìç bìç ÚDwÛC

Ö.lìW×

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

1388............1348

1348

بامداد سرد بهمن ماه بدنيا مي آيم.. پنج خواهر و يك برادر 14 ساله، در خانه منتظر و به گوش مانده اند و تا خبر تولدم را مي شنوند، هلهله مي كنند. برادرم قلك كوچكش را مي شكند و همان شبانه پولهايش را بر مي دارد و به امامزاده «معطوك» خرمشهر مي برد و نذرش را در ضريح مي اندازد. خدا به او يك «برادر» داده.

در آن روزها «برادري» هنوز قيمت داشت!




1357

انقلاب است. كوچه ها را مي دَوَم. وقتي به خانه مي رسم، كسي نيست. همه رفته اند خانه «خديجه خانم» پاي تلويزيون نشسته اند:«هيس! بيا امام رو ببين! امام اومد!» زنها و بچه ها، يكي يكي «صورت امام» را بر صفحه تلويزيون مي بوسند. مادرم كه زن سّيده و معتقدي است، دستي بر صفحه تلويزيون مي كشد و «قل هوالله» مي خواند و مرا فرا مي خواند. جلو مي روم. دستش را مسح مي كشد روي صورتم.

در آن روزها «ايمان» هنوزقيمت داشت!



1363

بحبوحه جنگ است. مادرم چادر به سر از دور مي آيد. نگاهش نااميد اما مهربان است. كتابهايم را به او ميدهم تا پولش را از دستش بگيرم و بروم براي ناهار، نان بخرم. اما مي بينم آن كاغذ، پول نيست! «كوپن» است. كوپن روغن يا قند يا برنج. دارد مي رود آن را به «محمودآقاي بقال» بفروشد و با پولش، نان و پنير بخرد! پدرم از يك وانت پياده مي شود، زيرلب به راننده غُر ميزند كه كرايه اضافه گرفته. راننده كرايه اش را به پدرم پس مي دهد و هر دو مي خندند.

«همدلي» هنوز قيمت داشت.

پدر 40 تومان به مادر مي دهد. مادرم مي گويد: «با اين كه نمي شود چيزي خريد!» پدرم مي گويد:«توكل برخدا! فردا هم خدا كريمه

در آن روزها «اميد» هنوز قيمت داشت.



1365

بمباران هاي دشمن بعثي به شيراز هم رسيده.. پدرم سالهاست «عزادار» شهر دوست داشتني مان «خرمشهر» است. اينجا و آنجا مردم مي گويند بايد كاري براي وطن بكنيم.

آن روزها «وطن» هنوز قيمت داشت!

يك شب تابستاني سر شام مي گويم:«من با حسن ميخواهم بريم جبهه!» زبان مادرم بند مي آيد! «حسن» همكلاسي ام به «شوخي و جدي» به من مي گويد تصميم گرفته «شهيد» شود تا خانواده فقيرش «بيمه» شوند! جايي شنيده ام:«نگوييد انقلاب براي من چه كرده؟ بگوييد من براي انقلاب چه كرده ام؟» فكر مي كنم. اما معنايش را نمي فهمم. من هم مي خواهم همراه حسن به جبهه بروم تا وقتي كسي پرسيد:«تو براي انقلاب چه كاري كرده اي؟» جوابي داشته باشم! چون هنوز انقلاب براي خانواده فقير ما كاري نكرده و نمي تواني اين سئوال را بپرسي؛ مگر آنكه به سئوال دومي، جواب داده باشي!

از طرفي به قول «حسن» در آن شرايط سخت، «يك نان خور» هم كمتر، بهتر! «حسن» را بعد از «شبيخون انبردستي» ستون پنجم در جزيره مجنون هرگز نمي بينم! مفقودالاثر شده و جز پلاكش چيزي از او باقي نمانده است! در برگشت، حجله اش را سر خيابان شان مي بينم. مي شنوم خانواده اش، پول اهدايي «بنياد شهيد» را قبول نكرده و گفته اند:«حسن جانش را براي اسلام و وطنمان داده، نه براي پول هنوز هم وقتي فاتحه مي خوانم، ياد«حسن» هستم و به ياد «مرام» خانواده فقيرش.

آن روزها «مرام» هنوز قيمت داشت.



1368

يك سال بعد از جنگ، «كار» كم است. اما هنوز «اميد» هست. پول نيست، اما هنوز «توكل» هست. «خوشبختي» نيست، ولي هنوز «خنده» در خانه ها هست. «پدر» چندماهي است «رفته» و بين ما نيست، ولي «وطن» همچنان هست.ما هرچه توانستيم براي انقلاب كرده ايم، ولي انقلاب هنوز كاري از دستش برنيامده! خانواده هنوز در فقر است.آن روزها هنوز «فقر» زينت مؤمنان است و مسابقه ثروت اندوزي شروع نشده!

پدرم در خاك سوخته خرمشهر «جان» داده و من از اينكه جنازه اش را از شهرش انتقال داديم و در شيراز دفن كرديم، هنوز احساس گناه مي كنم. مي گويم خرمشهري كه ما رفتيم و ديديم، نه گورستان داشت.نه غسالخانه داشت و نه حتي «قبركن»! چاره اي نداشتيم مادرم مي گويد اينجا هم جزو خاك وطنشه. «خاك پاك» ايرانه. فرقي نداره!

آن روزها هنوز «خاك» قيمت داشت.

در خرمشهر، آن قدر «بيكاري» هست كه راننده ماشيني كه كنُترات مي كند تا ما و جنازه پدر را به شيراز ببرد، تا خود شيراز سرخوش است كه مسافري گير آورده و با صداي كم،ترانه هاي «آغاسي» را زمزمه مي كند! بعد به خود مي آيد و آهي مي كشد و زيرلب فاتحه اي مي خواند. دست آخر «نصف» پولش را بابت شرمندگي يا همدردي نمي گيرد.

آن روزها هنوز «معرفت و همدردي» قيمت داشت!



1371

مي آيم تهران.روزنامه «سلام» و خبرنگاري مي كنم و در اتاقي در طبقه آخرش، شبها مي خوابم و روزها مي نويسم. اما كم خوابي هميشگي را دارم. هنوز هم مي نويسم و هنوز هم كم مي خوابم. با خودم مي گويم بايد كاري بكنيم. هنوز مي دانم بايد كاري براي «ايران» بكنيم.تا روزي كه ايران براي ما «كاري» بكند! با اين حال؛

ايران» هنوز قيمت داشت.

«
تكه ناني» داشتيم. «خرده هوشي»، ايماني، ديني،... و صداي اذان مرحوم مؤذن زاده، هميشه به يادمان مي انداخت كه هرچه نباشد، آن بالاها يك «خدايي»هست! خدايي كه خيلي كارها برايمان كرده، بي آنكه پرسيده باشد:«تو براي خداي خود چه كرده اي؟»



...
واكنون؛ خردادماه 1388

مي نويسم: در دوره انقلاب و جنگ و بعد از آن، از بمباران و گرسنگي وسختي ها عبور كرديم و با «زردي فقر» ساختيم و زنده مانديم. «اميد»داشتيم. مي دانستيم روزي ايران «ساخته» خواهد شد. حالا گويا سالهاست مُرده ايم و ديگر زندگي نمي كنيم. فقط زنده ايم. يكي آمده و زده به سيم آخر و مي گويد همه آنها كه در اين سالها معتمدان ما و رهبران كشور بودند، مشتي «دزد» بوده اند. رهبران كشور مي گفتند «مسئولان» دارند ما را به سمت «ارزشها» مي برند! و كشور را به «بهشت» تبديل خواهند كرد! اما حالا يكي آمده و مي گويد از همه اين سي سال، 27 سالش را ما توسط «منتخبين مردم» و «معتمدين امام و رهبري»، «چاپيده» شده ايم! «چپاول» شده ايم! او مسئولان قبل از خود را به «فساد و دزدي» متهّم مي كند و ما را براي «حماقت» انتخاب مشتي دزد و فاسد! سرزنش مي كند و رأي مي خواهد! در مناظره تلويزيوني، روبروي نخست وزير سالهاي جنگ مي نشيند و با تهديد مي پرسد:«بگم؟ بگم؟» و عكس همسر او را نشان مي دهد تا «پرده از تخلف تحصيلي!» او بردارد! ولي فراموش كرده تا همين چندماه قبل يك «دكتر جعلي» را وزير كشور كرده بود و تا آخر از او حمايت كرد تا همين انتخابات را آن دكتر فريبكار برگزار كند! او به جز همين «اتهامات كلي» و افشاي مافياهاي خيالي، چيزي ندارد كه بگويد.اما ما را «بهت زده» مي كند!

به آن 27 سال و ادعاي دزدي هاي ميلياردي و صحت و سقم اين افتراها كاري نداريم. اما به چيزهايي فكر مي كنم كه اكنون سالهاست مُرده اند. در همين چهارسال، ما چند فقره «تلفات ارزشي» داده باشيم كافي است؟ مايي كه در آغوش بمباران و گرسنگي و فقر، «زندگي» مي كرديم. در كنار «نفرت از دشمن» به وطن و خانواده و خدا عشق داشتيم وعاشقي مي كرديم. در اوج مشكلات، «گذشت» را مي شناختيم و فداكاري مي كرديم. در بحبوحه بي ناني، ما دين داشتيم. مسجد و زيارتگاه و امامزاده مي رفتيم. نذر مي كرديم. اخلاق داشتيم.. برادري داشتيم.. مرام داشتيم. در تمام آن 27 سال ما «دل» داشتيم.. در دل مان، عشق به «ايران» داشتيم.و در ايران مان، يك دنيا اخلاق و «ايمان» داشتيم! و حالا يكي آمده و در پايان چهارسال دولتش، سكوتش را شكسته تا به زعم خودش دوباره افشاگري كند! چون «ترس از شكست» در انتخابات را به طور جدي تري لمس كرده است! حالا او، بعد از چهارسال،دوباره با جذابيت هاي «افشاگري» آمده و به ما خبر مي دهد كه ما ملتي «دزد زده ايم».«چپاول شده ايم». اما نمي گويد بزرگترين چيزهاي ما را در دوره «خود او» دزديده اند! نمي گويد در دوران خود او، «اعتماد» ما را دزديدند. «ايمان» ما را ربودند. «اخلاق» ما را چاپيدند. «برادري» را در دل برادرانمان كشتند. «وطن پرستي» را به سُخره گرفتند! غرورملي ما را پايمال كردند! ايثار را در دل ما كشتند! و عاشقي را، غارت كردند! دين و دنيا و آخرتمان را كه از روز ازل «قيّم» بودند! بعد از اينهمه «تلفات» كه داده ايم، با خود مي انديشم:«ما را به سخت جاني خود، اين گمان نبود....

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

در زمانهای قدیم حاکمی از برخي شهرها بازديد می كرد و هنگام ديدار از محله ای فرمود: شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگوييد و
از هيچ كس نترسيد، كه زمانه هراس گذشته است!
یکی از اهالی محل بنام جعفر ـ گفت: عالي جناب! گندم و شير چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن كه
داروي بينوايان را به رايگان مي بخشد؟ عالي جناب! از اين همه هرگز، هيچ نديدم!
:حاکم اندوه گنانه گفت:
خدا مرا بسوزاند؟ آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي، به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد.
سالي گذشت، دوباره حاکم را ديدند، فرمود: شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگویيد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه ديگري است!
هيچ كس شكايتي نكرد، کسی برنخاست که بگوید: شير و گندم چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟
چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟ تنها صدائی ازمیان جمع پرسید:
عالي جناب! دوستِ من ـ جعفر ـ چه شد؟

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه


نکاتي بسيار قابل تامل درباره فقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر




فقر اينه که ۲ تا النگو توي دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توي دهنت؛

فقر اينه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛

فقر اينه که شامي که امشب جلوي مهمونت ميذاري از شام ديشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛

فقر اينه که بچه ات تا حالا يک هتل ۵ ستاره رو تجربه نکرده باشه و تو هر سال محرم حسينيه راه بندازي؛

فقر اينه که ماجراي عروس فخري خانوم و زن صيغه اي پسر وسطيش رو از حفظ باشي اما ماجراي مبارزات بابک خرمدين رو ندوني؛

فقر اينه که از بابک و افشين و سياوش و مولوي و رودکي و خيام چيزي جز اسم ندوني اما ماجراهاي آنجلينا جولي و براد پيت و سير تحولي بريتني اسپرز رو پيگيري کني؛

فقر اينه که وقتي با زنت مي ري بيرون مدام بهش گوشزد کني که موها و گردنشو بپوشونه، وقتي تنها ميري بيرون جلو پاي زن يکي ديگه ترمز بزني و بهش بگي خوششششگلهههه؛

فقر اينه که وقتي کسي ازت ميپرسه در ۳ ماه اخير چند تا کتاب خوندي براي پاسخ دادن نيازي به شمارش نداشته باشي؛

فقر اينه که ۶ بار مکه رفته باشي و هنوز ونيز و برج ايفل رو نديده باشي؛

فقر اينه که فاصله لباس خريدن هات از فاصله مسواک خريدن هات کمتر باشه؛

فقر اينه که کلي پول بدي و يک عينک ديور تقلبي بخري اما فلان کتاب معروف رو نمي خري تا فايل پي دي اف ش رو مجاني گير بياري؛

فقر اينه که حاجي بازاري باشي و پولت از پارو بالا بره اما کفشهات واکس نداشته باشه و بوي عرق زير بغلت حجره ات رو برداشته باشه؛

فقر اينه که توي خيابون آشغال بريزي و از تميزي خيابونهاي اروپا تعريف کني؛

فقر اينه که ۱۵ ميليون پول مبلمان بدي اما غير از ترکيه و دوبي هيچ کشور خارجي رو نديده باشي؛

فقر اينه که ماشين ۴۰ ميليون توماني سوار بشي و قوانين رانندگي رو رعايت نکني؛

فقر اينه که به زنت بگي کار نکن ما که احتياج مالي نداريم؛

فقر اينه که بري تو خيابون و شعار بدي که دموکراسي مي خواي، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

فقر اينه که ورزش نکني و به جاش براي تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحي زيبايي و دارو کمک بگيري؛

فقر اينه که تولستوي و داستايوفسکي و احمد کسروي برات چيزي بيش از يک اسم نباشند اما تلويزيون خونه ات صبح تا شب روشن باشه؛

فقر اينه که وقتي ازت بپرسن سرگرمي و هابيهاي تو چي هستند بعد از يک مکث طولاني بگي موزيک و تلويزيون؛

فقر اينه که در اوقات فراغتت به جاي سوزاندن چربي هاي بدنت بنزين بسوزاني؛

فقر اينه که با کامپيوتر کاري جز ايميل چک کردن و چت کردن و موزيک گوش دادن نداشته باشي؛

فقر اينه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از يخچالت(يخچال هايت) باشه؛

توکا نیستانی ( کارکاتوریست ، برادر مانا نیستانی و از پسران منوچهر نیستانی شاعر مرحوم) از ایران رفت ... در وبلاگ شخصی اش علت رفتنش را توضیح داده خالی از لطف وواقعیت نیست ؛ راستش اینجا موندن با این اوصاف واسه همه خطریه !

از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "Face Book" می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجازنبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچ‌وقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم می‌داد......

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

oßÛ

ÖkDèÛ íÊlÛq õZßÆ xJ éZßÆ pF ÖlÂ. ÖkßFo êokD× ÚD×Ck qC ECßh, ÖCoA , ÖCoA

pËÜÏN ÝìÎÞCÞupN õFpWN ÝìÎÞC DNkßF êkD× ÖpÊ ÚD×Ck õù¡Û ,oDO¾o êlÜÆ D×C qßÜç

.íëDèÜN ÈìJ ÝìÎÞC Þ ... æpèÎk æDËÛ ÝìÎÞC,kok

.kßGÛ oDÆ ok ívpN .ÖkpKv íëCÞpJ íF éF Ík .ÖkßFo ÖC íÆkßÆ ÚDÊlëk qC ECßh

ÖkoCrÊ Ä¡|µ êDìÛk ok ÖlÂ......... !éÛ.ÖkDèÛ Ä¡µ õZßÆ xJ éZßÆ ok Öl ,CÞpJ íF

íJ ok. ÖlëÞk. Ölz ÉorF .P¿Çz Þ P¾DÇz Ík éOvßJ.lz o߮ ÙëDç ÚCßiOvC

.oßÛ êßwF ÖlëÞk . ÙÜO¡ëßh Þ Ä¡µ ,íÊlÛq

íÎÞ , ÙOhÞk p²Û. ÙO¾Dë yqDF. Ölìvo.kßGÛ oÞk,lì¡Æ kßh êßwF Cp× éÆ êoßÛ

.lÛD¡Æ í× kßh êßwF Cp×, pNoÞk qßÜç,pN ÝzÞo êoßÛqßÜç , ÖkDOwëDÛ

lÛD¡Æ í× kßh êßwF Cp× qßÜç, pN ÝzÞo êoßÛ,pN Pvk oÞk,D×C.... Ölìvo. ÖlëÞk

.kßF ækCk Moß Co ÖoDèF êrìëDJ x¿ÛD×C , pN ¢ìJ ÐS×ÖÞlF ÙOvCßh

.ÖkoÞA kDìF êokD× ÚD×Ck pF Co ECßh,ÖCoA, ÖCoA..............

Ö.lìW×