۱۳۸۸ بهمن ۶, سهشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه
......بخوانید , یکی از دوستان فرستاده :
|
۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه
۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه
۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه
۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه
۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه
|
متن زیر را یکی از دوستان عزیزم برایم فرستاده است ... کتمان نمیکنم که بهنگام خواندنش گریه ام گرفت اما سپس با خود اندیشیدم که دور نیست زمانی که بتوان همین سرمایه ها در مسیر درست انداخت و به حرکت رو به جلوی ایران ، شتاب دوچندان بخشید ... مطمئنم که ما ایران را بهتر از همیشه با کمک هم خواهیم ساخت ... بقول شاعر : دوباره میسازمت وطن ... اگر چه با استخوان خویش / واینک گزارش
طبق آمار بانک جهانی در سال 2008 درآمد کشور عربستان از توریسم یا به زبان ساده از : دکان زیارت مسلمین خانه کعبه معادل مبلغ 29.865.000.000 دلار یا قریب سی میلیارد دلار بوده است
زائرین ایرانی که بصورت تمتع ویا عمره در همان سال به مکه رفته اند 1.937.000 نفر بوده اند که مجموعا مبلغ 4.879.000.000 دلار یا بعبارتی قریب به مبلغ پنج میلیارد دلار درآمد تقدیم اقتصاد پادشاهان عربستان کرده اند و در میان تمام کشورهای اسلامی مقام اول را به خود اختصاص داده اند. نظر باینکه هواپیمائی جمهوری اسلامی قدرت جابجائی اینهمه زائر را نداشته است شرکت هواپیمائی عربستان قریب به 54 درصد از زائران ایرانی را به خود اختصاص داده است...طبق گزارش مقامات دیپلماتیک ایران در سال 2008 ماموران کشور عربستان بدترین و توهین آمیز ترین رفتار را با زوار ایرانی داشته اند و ایران از لحاظ توهین ماموران عربستان مقام اول را به خود اختصاص داده است. علمای عربستان در همان سال فتوی صادر کرده اند که ایرانیان شیعه کافر هستند.طبق یک گزارش دیپلماتیک دیگر زائران ایرانی ناخواسته ترین و منفورترین خارجی ها در عربستان محسوب می شده اند. با یک حساب سرانگشتی بوسیله پولی که ایرانیان سالانه به عربستان (دشمن شیعه ایرانی) تقدیم می کنند می توان تعداد 170.000 مسکن روستائی احداث کرد... یا میتوان 714.286 فرصت شغلی کشاورزی یا 200.000 فرصت شغلی صنعتی برای جوانان ایجاد کرد یا میتوان 10.000.000 متر مربع ساختمان مدرسه و ورزشی در کشور ایجاد کرد ویا میتوان با پول حجاج دوسال یک پالایشگاه سوپر مدرن با ظرفیت 75000 بشکه احداث کرد ویا با پول پنج سال حجاج میتوان ایران را به صادر کننده بنزین مبدل ساخت و دیگر برای واردات بنزین محتاج اعراب نبود....اما افسوس که با پول حجاج ایرانی قمارخانه های فرانسه توسط شاهزادگان عربستان که انحصار بیزنس حج را در اختیار دارند آباد میشود.....و تا رسیدن ایرانیان مسلمان به مرحله فکرکردن در بهینه هزینه کردن پول برای نزدیکی به خدا راه بسیار درازی در پیش است
و ما این راه را هموار خواهیم کرد چرا که : مـــــــــــا بیــــشــــــــمـــــــاریم
زنده باد آزادی
۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه
۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه
نوشته اي ازسهراب اقاسلطان
اين داستان كوتاه در وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفت تا اينكه نويسنده ملزم شد هركجا واژه ي سبز به كار رفته به رنگ زرد تغيير دهد
از زرده ميدان تا زردوار
شاگرد راننده اتوبوس مرتب داد ميزد : زردوار ، زردوار ... بدو حركت كرديم ... زردوار جا نموني زردعلي نفس زنان خودش را به اتوبوس رساند ، نوجواني زرده رو كه هنوز پشت لبش زرد نشده بود ، يك كيسه گوجه زرد را به زور با خود حمل ميكرد ، بعد از اينكه كيسه ي گوجه زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت نفسي كشيد و سوار شد حق داشت نفس نفس بزند ، طفلكي از زرده ميدان تا ترمينال با آن بار سنگين گوجه زرد پياده آمده بود زردعلي چند ماهي ميشد كه از زردوار آمده بود تهران براي كار ، او در يك مغازه ي زردي فروشي شاگرد شده بود ، تمام روز با ميوه جات و زرديجات سر و كار داشت و گاهي به سفارش مشتري زردي هم پاك ميكرد ، آخر وقتها هم فلفل زردهاي درشت را به سفارش كبابي محل جدا ميكرد. حالا در موسم زرد بهار با اشتياق فراوان قصد برگشت به روستاي سرزردشان را داشت. دلش براي خوردن زردي پلو كنار خانواده پر ميزد ، فكر ميكرد امسال حتما خواهرش دوباره براي باز شدن بختش تمام وقت زرده گره زده است ، در اين بهار كاملا زرد با آن زرده زاران بكر و دست نخورده ، دويدن روي تپه هاي سرزرد ، غلطيدن روي زرده ها ديوانه اش كرده بود هنوز شاگرد راننده فرياد ميكرد : زردوار بدو كه حركت كرديم زردوار بدو........ راننده اتوبوس داشت براي همكارش تعريف ميكرد كه چطور مامور راهنمايي رانندگي بر سر عبور از چراغ زرد كه زرد نبود بلكه زرد بود او را متوقف و طلب رشوه كرده بود زردعلي بيقرار حركت كردن اتوبوس بود ، از سر بي حوصلگي تزئينات جلوي اتوبوس را از نظر ميگذرانيد ، خرمهره هاي آويزان از آينه - دسته گلها و زرده هاي روي داشبورد پرچم زرد و سفيد و قرمز ايران - شعري كه قاب شده به ستون وسط چسبيده بود (من چه زردم امروز) و كنار زردعلي سيدي با شال و كلاه زرد نشسته بود ، بيتابي او را كه ديد با لهجه ي زردواري گفت : چيه فرزندم؟ دلت شاد و سرت زرد باد ، چرا اينقدر نگراني؟ زردعلي با ناراحتي جواب داد : اينجوري كه معلومه نصف شب ميرسيم زردوار ، سيد كلاه زردش را روي سر جابجا كرد و ادامه داد : بالاخره ميرسيم حالا يك كم دير بشه چه اشكالي داره ؟ بعد يك مشت چاغاله ي زرد ريخت تو مشت زردعلي و گفت : برگ زرديست تحفه ي درويش . تقريبا همه به تاخير در حركت اتوبوس اعتراض داشتند جز دختري كه در صندلي سمت چپ زردعلي نشسته بود ، با چشماني زرد كه سرگرم خواندن روزنامه ي كلمه زرد بود . در همين بين بود كه ناگهان يكي از نيروهاي ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با تحكم گفت : اين اتوبوس توقيفه ، راننده با دستپاچگي پاسخ داد : چرا ؟ ما كه خلافي ... ، ولي قبل از آنكه جمله ي راننده تمام شود با باتوم محكم كوبيد روي شيشه و نعره زد: مرتيكه حالا ديگه اتوبوس زرد تو جاده راه ميندازي؟ مسافرها از ترس يكي يكي پياده ميشدند ،راننده قصد اعتراض بيشتر به مامور را داشت كه پيرمردي او را نصيحت كرد : زبان سرخ سر زرد ميدهد بر باد ... زردعلي هاج و واج مانده بود دختر چشم زرد آرام زمزمه ميكرد : دستهايم را در باغچه ميكارم ... زرد خواهد شد ...ميدانم ... ميدانم........
به این دو تصویر نگاه کنید. دیروز وقتی تصویر دوم را دیدم یاد نقاشی اول افتادم.
تابلوی "میانجیگری زنان سابین" نقاشی محبوب من است، به شکلی غریبی دوستش دارم.
این نقاشی رنگ روغن را ژاک لویی داوید، نقاش فرانسوی، درسالهایی حول و حوش 1795 کشیده است. یعنی سالهای پس از حکومت وحشت و زمانی که فرانسه در حال جنگ با دیگر کشورهای اروپایی بود. داوید که خود به خاطر حمایت از روبسپیر در زندان بود بعد از دیدار همسر نومیدش به این فکر میافتد نقاشی بکشد برای دلداری دادن به او، برای اینکه بگوید عشق بر جنگ پیروز است.
هر بار که به این تصویر نگاه میکنم میان آن همه آشوب و بلوا تنها چیزی که نگاه مرا جذب میکند، "هرسیلیا" آن گیسو طلای سپیدپوش است و خطوط سنگی چهره اش.
رومولوس و مردانش که روم را بنیان نهاد در میان خود زن نداشتند، به میان قوم همسایه خود "سابینها" رفتند تا اجازه بگیرند با زنان آن قوم وصلت کنند. مردان سابین به آنها اجازه ندادند. مردان رومی اهالی سابین را به جشنی در روم دعوت کردند و در میانه جشن زنان را ربودند و مردان را راندند.
این زنها با مردان رومی وصلت کردند و صاحب اولاد شدند سالها بعد در جنگی دیگر قوم سابین به انتقام به رومیان حمله میبرد. زنان سابین میانجی میشوند که بین دو قوم آشتی بر پا کنند. در نقاشی داوید هرسیلیا دختر پادشاه سابینها، همسر رومولوس را میبینید که بین پدر و شوهر خود ایستاده است.
به گمان من شبیه این اتفاق در سال 57 افتاد. انقلاب جشنی بود که زنانگی سرزمین مرا فریب داد، ربود و بلعید. مثل همیشه جاهل بود که این قدرت ازلی و ابدی نابودشدنی نیست، آنقدر صبر میکند تا دوباره از جایی سر برآورد. از جایی میانه عکس دوم. من در این عکس "هرسیلیا" را میبینم که از خون و جنگ مردان خسته شده و آشتی میطلبد.
از این روست که میگویم این جنبش به خشونت کشیده نمیشود تا وقتی که این زن در میانه ایستاده است.
این زن فریب و نیرنگ و ربوده شدن را تجربه کرده است دوباره اشتباه 57 را تکرار نمیکند، سنگ پرت نمیکند، خون نمیریزد، چریک نمیشود، سلاح به دست نمیگیرد، دعوت به جشن خشونت را لبیک نمی گوید. این زن با سپیدی دستهای خود، با آفتاب گیسوانش این سرزمین را سبز میکند.
میدانم که میدانی وقتی میگویم زن منظورم این نیست که مردان سبز ما نه، و فقط زنها، من از ظهور دوباره انرژی زنانه حرف میزنم، از قدرتی که این جنبش را پیش میبرد، قدرتی که از تعقل، مهربانی، کفایت، مدارا و شیردلی مادری نیرو میگیرد و مردان وطنم را لبخند به لب و روسری به سر میکند.
من از سهراب و مادرش حرف میزنم.
من از نوجوانی حرف میزنم که پریشب در خانه خودش خوابید و دیشب در بازداشتگاه اطلاعات بود و امشب نمیدانم کجاست. من از خشمی حرف میزنم که در من شعله میکشید تمام امروز، وقتی با مادرش حرف میزدم و از تلاشم برای اینکه خشم را تبدیل کنم به صبر و امید مبادا که مسخ شوم مباد که آنها شوم.